بيخوابيم بکشت و ه از من که هرشبي

شاعر : امير خسرو دهلوي

بنشينم و فسانه‌ي آن ماه بشنومبيخوابيم بکشت و ه از من که هرشبي
کاوازپاي اسب و تو ناگاه بشنومآواز ارغنون ندهد ذوقم آنچنان
چون بوي تو زباد سحرگاه بشنومدل پاره‌هاي خون فگند همچو برگ گل
از عاشقان چو پردر تو آه بشنومخود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند
بهيچ جا ننشستم که جامه‌يي ندريدمچو غنچه تا بتو دل بستم اي بهار جواني
زتو بريد نيارم ولي زخويش بريدماگر به تيغ سياست مرا جدا کني از خود
چه تشنگي برد آبي که من بخواب بديدمبعين بيهوشيم رخ نمود و گفت که چوني
چنانکه کاسه‌ي سر بشکند زبار سبويمکنون که تو به شکستم کدوي مي‌بسرم نه
که ناله‌هاي تو در سينه کار مي کندمبگه بيامد و همسايه گفت خوابم نيست
رها نمي‌کندم تا به پاي خود برومبراه بي سرو و پا مي‌روم که آب دو چشم
به باد شد چو پريشان بيوفتاد دلمبه جاي بود دلم تا نشسته بود آن زلف
چو پيش چشم من آمد نايستاد دلمهزار عهد بکردم که ننگرم رويش
که هيچگاه از يشان نبود شاد دلمتمام عمر من اندرغم جوانان رفت
اگر خوش است همه عمر خوش مباد دلمدلت بناخوشي روزگار سوختگان
چو لاله غرقه‌ي خون است چاک پيرهنمز بسکه سينه خراشم چو گل ز دست فراق
گر خود سخن ززهره و از ما بشنومز بعد مردنم از سوز دل چنين باشد
بسوزداز تب هجر تو در لحد کفنمنبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم